درست همانجاست، جایی توی همین قفسه کنار دیوارهای زرد اتاقم. حتی از فکر رنگ سبز لجنی اش هم میترسم. بعد پیدا کردن این نقاشی، عین دیوانهها شده ام. بله توجیه این فراموشی یا دیوانگی است یا الزایمر!
نقاشی، تصویر نیم تنه پسری است که با دست لبه میزی را گرفته و انگار دارد بلند میشود برود. حلقه توی دست پسر را انقدر با جزئیات کشیده بودم که شناختن ماهیت صاحبش نیازی به جزئیات بیشتر مثل فنجان اسپرسو و ... نبود. همین تصویر، همه چیز را یادم انداخت… همه آن شب کذایی را..
لابد از فردا صبحش با همان لبخند بیخیال همیشگی ام راه افتاده ام سمت کافه و به مشتریها قهوه داده ام. لابد تمام این مدت، انگار نه انگار، با او گفته ام و خندیده ام. وقتی پشت پیشخوان مینشسته و به حسابهای روز رسیدگی میکرده به حلقه نامزدی اش خیره شده ام. و لابد باز منتظر بوده ام تا به محض اینکه دعوایشان شد، التماس کنم مرا بخواهد…
به سمت دراور بغل تخت خم میشوم. سیگار و فندک را برمیدارم. جرقههای بی حاصل فندک بالاخره دلیلی برای برخاستن به من میدهند. گاز را کجا گذاشته ام؟ احتمالا کابینت زیر ظرف شویی.
در اتاق پذیرایی کوچکم، از میان ردیف بومهای نیمه کاره نقاشی رد میشوم. روی بوم اخر، طرحی ریز به رنگ سبز لجنی تکرار شده. چیزهایی شبیه مورچه که پشت هم صف کشیده اند. یادم نمیآید کشیده باشم شان! انگار هرگز ندیده بودم انجایند. وحشت میکنم. جلوتر تلی از تابلوهای قاب شده ام روی زمین، کنار دستمال گرد گیری افتاده اند. اگر این خانه تکانی مسخره نبود شاید هرگز آن نقاشی را پیدا نمیکردم...
از بالای اپن به اشپزخانه نگاهی میاندازم. میخواستم در آشپزخانه چه کار کنم؟ نمیدانم. برمیگردم به اتاق و از کنار آینه قدی رد میشوم. بعد دو قدم عقب میآیم و جلوی آینه میایستم. دستانم را از پیشانی توی موهایم فرو میکنم و به آنها چنگ میزنم. سعی میکنم سرم را بالا بیاورم، ولی نگاهم هنوز به لبه فرش است. دستانم سعی دارند صورتم را محکم و مستقیم رو به اینه نگه دارند ولی مدام نگاهم را میدزدم. بلند داد میکشم: ترسو! و خودم را روی تخت پرت میکنم.
به دانیال چه بگویم؟ اصلا چه مدت از آن جریان میگذرد؟ واقعیت را بگویم؟ بگویم فراموشی گرفته ام؟ باورش نمیشود. وقتی خودم هم باورم نمیشود، او چگونه باور کند؟ دیگر چه چیزهایی را فراموش کرده ام؟ دیگر چه گندهایی توی زندگی ام زده ام که خودم ازشان بی خبرم؟ انگار همه چیز بیگانه است. چیزی نمیدانم، ادمها را نمیشناسم، من که حتی خودم را به یاد ندارم، چطور باید بقیه را بشناسم؟ اصلا شاید با آن پسر هیز دکه سر کوچه هم سر و سری داشته ام. خاک بر سرت گشتا! خاک بر سرت!
به سمت دراور بغل تخت خم میشوم. سیگار و فندک را برمیدارم. جرقههای بی حاصل فندک بالاخره دلیلی برای برخاستن به من میدهند. گاز را کجا گذاشته ام؟ احتمالا کابینت زیر ظرف شویی. در اتاق پذیرایی کوچکم، از میان ردیف بومهای نیمه کاره نقاشی رد میشوم. روی بوم اخر، طرحی ریز به رنگ سبز لجنی تکرار شده. چیزهایی شبیه مورچه که پشت هم صف کشیده اند. یادم نمیآید کشیده باشم شان! انگار هرگز ندیده بودم انجایند.
حس میکنم قبلا این صحنه را دیده ام. این صحنه که اینجا ایستاده ام و مورچهها برایم تازگی دارند! دو سه تا کابیت را باز و بسته میکنم و در نهایت گاز را در کابینت زیر ظرف شویی پیدا میکنم. در کابیت را محکم بهم میکوبم و برمیگردم اتاقم. به قفسه نگاه میکنم و دود سیگار را بیرون میدهم. اصلا شاید کار خوبی کردم که فراموش کردم! باید دوباره فراموش کنم. خاکستر سیگارم را میتکانم. مجبورم برگردم سرکار. شاید باید آن نقاشی را بسوزانم. بله باید آن سبز لجنی را بسوزانم.
کتاب روانشناسی رنگها و تاریخ هنر را از قفسه بیرون میآورم. طوری پشت کتابها پرتش کرده ام که به این سادگی نمیشود پیدایش کرد. افتاده پایین. چنگ میزنم و همزمان با نقاشی، کیسهای را هم توی مشتم بالا میکشم. یک دفترچه کوچک طراحی ته کیسه است. دفترچه آشنا نیست ولی تصویر روی جلدش شبیه همان مورچههای گوشه بوم من است. توی صفحه اولش طرح یک کمربند، با مداد معمولی کشیده شده. طرح محو دستان زنی روی سرش پیداست و کمربندی کنارش افتاده. دفترچه توی دستم میلرزد و صفحه را ورق میزنم: عکس چندتا قرص است. دستی آنها را بالای لیوان آبی رها میکند. قاشقی کنار لیوان است. طرح روی لیوان شبیه لیوانهای خانه پدری ام است. پس سرم تیر میکشد. صفحه بعد، صورت مردی از فاصله خیلی نزدیک رسم شده. سایهها طوری القا میکنند که حس میکنم صورت دارد از کاغذ بیرون میآید و مرا میبلعد. دهان به حالتی شهوانی باز شده و چشمها انقدر سیاهند که وحشت میکنم. دفترچه را به کناری پرت میکنم. صحنهها به مغزم هجوم میآورند. روز طلاق شان، شهادتم در برابر قاضی، شبهایی که از خواب میپریدم، قرصهایی که یواشکی میدیدم توی لیوان من و مامان حل میکند، صدای کمربند، جیغهای مامان، بوی کمد رخت خوابها که تویش قایم میشدم، دستهای خیس از عرقم وقتی آنها را روی دهانم فشار میدادم تا صدای نفس کشیدنم را نشنود، صدای پایش، طعم گس لبهایم، خوابهای طولانی، بیداریهای ناگهانی از شدت درد...
به بدنم چنگ میزدم. میخواستم پوستم را مثل لباسی از تنم بکنم.
حس میکنم قبلا این صحنه را جایی دیده ام. زنی به زانو کف اتاقی افتاده، ساعدهایش را روی گوشهایش گذاشته و فریاد میکشد.