وقتی پاس بخش بیدارم کرد، یکهو سراسیمه نشستم و گفتم: ههههی. دستها و پاهایم را طوری با هراس جمع کرده بودم که ملافه طوسی بدرنگ کج و معوج شده بود. لبهایم را روی هم فشار دادم تا او رفت. بعید میدانم متوجه بو شده باشد.
بند پوتین را سفت بستم و راه افتادم. در آسایشگاه را که باز کردم دانههای ریز برف تند به صورتم خوردند. دست بردم و کلاه را تا روی پیشانی ام پایین کشیدم. دوباره بویش را حس کردم و سریع ساعدم را از جلوی صورتم برداشتم.
از دور دیدم احمد تکیه داده به دیوار برجک، چمباتمه نشسته و قنداق کلاشینکفش را کنارش گذاشته زمین. بالای پلهها که رسیدم دیدم گردنش را پایین گرفته و پت پت میلرزد. تا مرا دید جلدی بلند شد، از کنارم رد شد و دستی به شانه ام زد. گفت: دیگه آخریشه! دوتای من قد داشت و هیکلش شبیه بوکسورهای آمریکایی بود. البته ظاهرا من خیلی ریزه میزه ام. از وقتی آمده ام اینجا، ریزه بودنم بیشتر توی ذوقم میزند.
رفتم و همانجایی که احمد قوز کرده بود نشستم. کمیاز پشت سیم خاردارهای روی دیوار، کشور همسایه را پاییدم و به صدای ممتد قدمهای گرگها در برف گوش دادم. نمیدانم شاید هم شغالی چیزی بودند. بعد سر چرخاندم و دیدم احمد دور شده. دست چپم را بالا اوردم و ارنجم را جلوی صورتم گرفتم. لعنتی! بوی گند سیگار میداد. سرم را بردم طرف زانوهایم، بوی سیگار میداد. خم شدم، زیر کش جوراب و کف پوتین را بو کشیدم، همان وضع بود! دست بردم سمت یقه ام و وإن یکاد مامان زهره را سفت گرفتم توی مشتم. بو کردمش. این تنها چیزی بود که بوی سیگار نمیداد.
آخر هفته دوش گرفته بودم، همه لباسهایم را شسته بودم و از آن موقع تا به حال هم نکشیده بودم. حالا دیگر مطمئن شده ام که این بو هیچ رقمه از بین نمیرود.
با خودم گفتم: حالا که بو میدهم، حداقل بکشم و بو بدهم! اطراف را پاییدم و رفتم توی برجک، از پنجره فکسنی، مسیر آسایشگاه را نگاه کردم و خاطر جمع شدم از پاس بخش خبری نیست. روشن کردم و دود را حسابی تو دادم. سریع هم سرفه ام گرفت. چشمم به نور اتاق افسر سرنگهبان بود و پنج نخ آتیش به آتیش روشن کردم. یاد جمله معروف بچهها افتادم: به نکشی که بیافتی، بیشتر میکشی!
شاید یک کاری با ترکیبات سیگار کرده اند که پوست آدم مدام بوی سیگار بدهد. توی حمام انقدر وقت تنگ بود و انقدر محکم به در میکوبیدند که اصلا نفهمیدم چکار دارم میکنم. باید همانجا تنم را بو میکردم. البته بیشتر مشغول سابیدن بودم. بغضم گرفته بود و با همه توان پوستم را میسابیدم. فکر میکردم اگر برایم جریمه ببرند چه؟ به بازداشتگاههای این جهنم که فکر کردم زدم زیر گریه! هیچ کجای زندگی ام ندیده بودم این همه مرد گنده با هم گریه کنند ولی مطمئنم از هر ۱۰ نفری که میروند حمام، ۶تایشان گریه میکنند. همین احمد هر وقت از حمام میآید، چشمهایش کاسه خون است. بالای برجک خیلی جای این کارها نیست. گرگها زوزه کشیدند و چشمهایم را ریز کردم تا سوز را تاب بیاورم. چشمم به زمین آنطرف مرز بود و نیم متر برفی که رویش نشسته بود. ساعت را نگاه کردم: دو و ربع . پس این بار قبل نگاه کردنبه ساعت یک ربع دوام آورده بودم. تا ساعت چهار خیلی مانده. حالا باید چنگ بزنم به بازیهایم تا وقت بگذرد. بازی اول: اهنگها! زیر لب خواندم:
اگه من بتونم چشمامو ببندم
فردا صبح میام به دیدن تو
اگه من بتونم بگذرم از این شب تاریک
فردا صبح میام به دیدن تو
همه چی خاکستری، هنوز چراغا روشنن
بقیه اهنگ را یادم نمیآید. ولی موهای آشفته محسن اعتمادسعید حین اجرای زنده این اهنگ را یادم هست. موهایم تازه داشتند شبیه موهای محسن کمیبلند میشدند که همه شان را با موزر به باد دادم و امدم به این جهنم دره! مامان، سر بلند کردن موهایم دستم میانداخت ولی آن روز که چادر قدیمیاش را پهن کرد کف ایوان و با موزر کوتاهشان کرد، ندیدم چادر را ببرد حمام و توی سطل بتکاند یا غر بزند که خانه را خرده مو برداشته.
آمدم ساعتم را نگاه کنم ولی پشیمان شدم. احتمالا خیلی زود بود. سرم را که بلند کردم یکهو دیدم مامان زهره ایستاده جلوم. سیخ ایستادم و چشمهایم را مالیدم. صدا زدم: مامان؟
موهای مشکی اش باز بود و ریخته بود دورش. تا امدم بروم سمتش سکندری خوردم. شانه ام را گرفت و مرا صاف ایستاند رو به رویش. توی چشمهایم خیره شد و یکهو کشیده محکمیخواباند زیر گوشم. تلو تلو خوردم و افتادم سرجای اولم. دستم را روی صورتم گذاشتم و نگاهم را به پوتینها دوختم. میدانستم نباید سرم را بلند کنم. منتظر ماندم تا دعوایم کند. داد بکشد و بگوید: ۱۹ سال خون دل خوردم که آخرش بشی این؟ معتاد شدی؟ عین دستهی گل بزرگت کردم که بری سربازی معتاد شی؟ نگفتی من یتیم شدم این زن بیچاره منو دست تنها بزرگ کرد؟ این بود مزد زحمتای مادرت؟ خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم! منتظر شنیدن همه حرفهایش بودم و قطرههای اشک تند تند میافتادند روی برفهای پا خورده کف برجک آهنی.
زیر چشمیدیدم که تفی انداخت زمین و راه افتاد سمت پلهها. داد زدم: مامان! مامان زهره تو رو خدا نرو! پلهها لیزن، میخوری زمین! غلط کردم مامان زهره! به خاک آقام دیگه نمیکشم! به خدا این دومین بارم بود. دیگه نمیکشم. مامان زهره نرو!
ترسیدم اگر از پلهها بروم دنبالش بخواهد تند تر برود و سر بخورد. یک پایم را گذاشتم انطرف میلههای کوتاه لبه برجک و پریدم پایین.
بدنم بی جان و بی حرکت شد و بوی سیگار شدت گرفت. سرمای برف بین منافذ پوستم دوید. حس میکردم متخلخل شده ام. انگار سلولهایم از هم فاصله میگرفتند. هر چه چشم دواندم مامان زهره نبود. باید عزمم را جزم میکردم، بلند میشدم میرفتم دنبالش. با همه توانم تکانی به خودم دادم ولی فقط احساس تخلخل بیشتری کردم. یک بار دیگر برای ایستادن تلاش کردم. ناگهان حس کردم تمام ذرات بدنم از برف جدا میشود. ایستادم و احساس بی وزنی کردم. داد زدم: مامان زهره؟ و آمدم دست ببرم سمت و إن یکادش که به همان قسم بخورم ولی خشکم زد. دستهایم از توتون بودند. به شکم و پاهایم نگاه کردم، همه توتون بودند. فریاد بلندی کشیدم و همانجا صورتم متلاشی شد. آمدم بدووم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که تنم هم ترکید. هر تکه ام به طرفی افتاد. پخش شده بودم روی برفها و عجیب بوی سیگار میآمد. داشتم فکر میکردم کاش مامان زهره این صحنه را ندیده باشد و همزمان آرزو میکردم کاش بچهها بیدار بودند! چه قدر توتون جمع میکردند! آذوقه ده سال پادگان تامین میشد! بعد گرگها زوزه کشیدند ولی من انقدر خسته بودم که حتی نترسیدم. ساعتم جایی نزدیک توتونهای قرنیه چشم چپم افتاده بود، قبل آنکه دوباره نگاهش کنم خوابم برد. نفهمیدم این بار چه قدر بدون نگاهکردن به ساعت دوام آوردم.
مدت نگارش: کم از ۲۴ ساعت.